۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

هنوز هم جوابی ندارم...

وقتی ننویسی روزها و لحظه ها رو گم می کنی، به همین سادگی...نگاهی به عقب می اندازی و میبینی از سه سال واندی که گذشته اونقدر کم نوشتی که به نظرت می رسه تمام این لحظه ها به اندازه چند صفحه کوتاه گفتنی داشته و بس. اما واقعیت چیز دیگری است، اینکه در این سه سال و اندی اونقدر با خودت، اطرافت و زندگیت کلنجار رفتی که شاید در تمام سالهای قبل زندگی چنین تجربه ای را نکرده باشی. بعضی وقتها مجبور شدی مهارتهایی را یاد بگیری که سالها از آموختنش گذشته بود. در این سه سال و اندی بارها ناامیدی وامیدواری، منفی نگری و مثبت اندیشی را لمس کردی...و حالا اینجا نشسته ای و هنوز هم وقتی کسی ازت می پرسه که نظرت درباره مهاجرت چیه هیچ جوابی نداری، یا وقتی می خوان بدونن که آیا از اینکه مهاجرت کردی راضی هستی یا نه، قادر نیستی که در چند کلمه جواب بدی، ناچاری ترازوی مهرماهی رو در بیاری و با وزن کردن دستاوردهای اینور آب و اونور آب جواب بدی...

هیچ نظری موجود نیست: