۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

برای این همه بی حوصلگی دلیلی هم هست؟؟؟؟

نگرانم. فکر میکردم اضطراب بار دوم باید کمتر باشد. شاید فاصله پنج سال زیادتر از اونی هست که آدم بتونه لحظه ها رو به یاد بیاره. شاید سن و سال بیشتر نگرانیها و استرسها رو بیشتر می کنه.... پیش خودم فکر میکنم که بارداری و زایمان طبیعی ترین اتفاق زندگی است، هر انسانی محصول این فرایند طبیعی است...به مادربزرگم فکر میکنم، به تعداد زایمانهایی که داشته، به سن و سالش و به شرایطی که درش بوده. فاصله شرایط روزگار ما و آنها وصف ناشدنی است و اعتراض ما از شرایط امروز در برابر آنچه که به اونها گذشته مایه خجالت و سرافکندگی است. اما این فکرها خیلی دردی را درمان نمی کنه. من نگرانم و روحیه گندی دارم، با سرعت زیادی بین خوشحالی و غصه طی طریق میکنم. شاید باید تا روز قبل از زایمان رو کار می کردم. ظاهرا باید اعتراف کنم که معتاد کار شده ام... شاید هم بیشتر خودم رو در کار کردن درمان می کنم، نگرانیها و اضطراب هایم رو در استرسهای کاری مخفی میکنم، عصبانیتهام روی سر پروژه های کاری خالی می کنم...شاید هم نه،...

۳ نظر:

پریسا گفت...

هفته های آخر بارداری برای همه سخته مرجان جان. خیلی هم دیر میگذره. هر روزش انگار ده روز میشه.امیدوارم که این زمان هم به زودی و راحتی برایت بگذره و دخترک نازنین را با شادی در آغوش بگیری.

آمیتیس گفت...

خدا رو شکر مرجان عزیزم که بدنیا آمد و عکس خندان تو را دیدم در فیس بوک... مبارک باشه عزیزم:)

مروارید گفت...

سلام مرجان عزیز
ظاهراً دخترک به دنیا آمد. تجربه دگرگون مادری بر تو فرخنده باد. یادت می آید تا قبل از نخستین نگاه آشنا، اولین لبخند و ابتدایی ترین واکنش های کودک چه ناب و خالص عاشق بودیم. این موهبت دوباره عشق را در چشمان خالی و کنجکاو دخترک قدردان باش که با اولین ابراز آشنایی ها رنگ می بازد و تو را عاشقی چشم انتظار جواب می سازد و رنج عشق می آغازد.