واقعا نمی دونم در این بعد از ظهر زمستانی بین انبوه کارهای لیست شده و انجام نشده و عاصی از ذهنی که لحظه ای دست از سرم بر نمی داره اینحا چه کار می کنم.
واقعا معلوم نیست چی می خوام بگم، به کی می خوام بگم. همونطور که معلوم نیست که واقعا چه ام شده (یا کمی دقیق تر بگم چه مرگم شده...) حتما یک چیزی هست که یکهو وسط یک جمله نا تمام که قرار بود در مورد " تنوع فضایی" حرف بزنه، اومدم اینجا و در حالی که این آهنگ لعنتی نوستالژیک نمیذاره اشکام بند بیاد میخوام از یک چیزی بنویسم...
فکر کنم چیزی گم کردم، آرزویی،انگیزه ای، یک چیزی که نمی ذاشت دلم یکهو بگیره، شاید صدایی که گه گداری از همهمه ملامت کننده وجودم بلندتر میشد و با مهربانی من رو صدا می کرد...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
مرجان جونم.... :(
تو ندیدی مهربانی را که به من بگوید توقع معمولی بودن از خود داشتن چند است؟ برای من و تو و ماها گران است یا برای همه که عمر بر سرش میگذاریم؟ من که امیدوارم نوه هایم به رایگان به من ببخشند. تو هم امید وار باش. چیزی نمانده در حد ربع قرن.
ارسال یک نظر