۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

زندگی واقعی یا واقعیت زندگی...

دیروز ایمیلی به دستم رسید که خبر از بسته شدن سایت فیس بوک در ماه مارچ 2011 میداد اون هم به دلیل مشکلاتی که برای مدیران این سایت به وجود آمده و اینکه این شبکه به هیولایی غیرقابل کنترل تبدیل شده. زندگی در این دنیای منفجر شده از اطلاعات باعث شده که هر خبری رو زود باور نکنی و با اگر هم باور می کنی هزاران دلیل و تعبیر شخصی ازش داشته باشی، مثلا اینکه حتما یک دلیل سیاسی یا اقتصادی پشت ماجراست...

خبر جعلی بودن این پیام چند ساعتی بعد به دستم رسید. اما همین کافی بود تا مدتی به این موضوع فکر کنم، به زندگی بدون فیس بوک. من دو سالی هست که مشتری این سایت هستم. و خوب تا چند ماهی خیلی آلوده نبودم. از زمان انتخابات بود که فیس بوک بازی من اوج گرفت و هفته ها بعد از انتخابات بیشتر از هر جای واقعی و مجازی توی فیس بوک بودم.نقش فیس بوک برای مایی که از معرکه دور بودیم چیزی بیشتر از ردو بدل کردن اخبار بود. اینجا دسترسی به منبع خبر ساده بود، اون چیزی که نبود، کسانی بودند که این درد رو بفهمند، کسانی که بدونن ناامیدی چیه؟ سیاه شدن همه سبزها چه حسی داره؟ فیس بوک جایی بود که میشد این بغض های توی گلو رو دید، فریاد ها رو شنید، وقتی توی فیس بوک بودی می تونستی خشم و دردت رو با صدها تفر دیگه فریاد بزنی...

در ایمیل اومده بود که مدیر شبکه فیس بوک ادعا کرده که بسته شدن سایت فیس بوک به نفع مردم هست، مجبور میشن که دوستیهاشون رو در دنیای واقعی دنبال کنند. به "دنیای واقعی" فکر می کنم، دنیای واقعی اینه که نیمی از دوستهای من در هزار گوشه دنیا زندگی می کنند، دنیای واقعی اینه که زندگی من با ضرباهنگ تندی پیش میره و اتفاقات اطراف با سرعتی بیشتر از من سبفت می گیرند.
لذت و حظ یک چای خوردن با یک دوست رو نمیشه انکار کرد، شوق یک گفتگوی رو در رو، هیجان دیدن یک لبخند به جای یک پرانتز بسته و دونقطه، اما سهم این با هم بودنها در این دنیای واقعی کمتر از اونی که جواب تمنای وجود ما رو بده،...
به نظر من فیس بوک با تمام ایراداتی که داره جواب قابل قبولی به "زندگی واقعی" است که در نسل ما و خصوصا در جامعه ما در جریانه.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

برنامه ریزی

سه تایی سروقت بیدار شدیم.اتفاق خوب و دلچسبیه. اینجوری لازم نیست سینا دم در چایی رو قورت بده و من در حالی که بین اتاقها میدوم دست سامیار رو توی آستین کنم و در همون موقع یک لقمه توی دهنش بذارم و در تمام مدت تند و تند از محسنات مهد کودک بگم. خلاصه اینکه آغاز خوبیه این بیداز شدن به موقع.
سوار ماشین که میشم، یادم میفته که باید بنزین بزنم، خودم رو سرزنش میکنم که چرا کمی زودتر نیومدم بیرون. بنزین زدن من رو پنج دقیقه ای از برنامه ای که داشتم عقب میندازه، از اونجایی که سامیار بعد از تعطیلات دوباره با ناراحتی به مهد میره، اونجا هم مجبور میشم چند دقیقه ای بیشتر از پیش بینی که داشتم بمونم.

وقتی به اتاقم در دانشگاه میرسم، یکربعی از برنامه عقب هستم، تصمیم می گیرم این زمان رو از زمان ناهار کم کنم. دفتر و دستکم رو پهن می کنم...مدتی میگذره و من دارم احساس می کنم که خیلی بی حالم. برای خودم یک چایی میریزم، توی برنامه بود...
حالم لحظه به لحظه بدتر میشه...تمرکزم از بین رفته و سرم به شدت درد گرفته، بله....بالاخره سرما خوردم، مدتی بود این ویروس بین سینا و سامیار جا به جا میشد و حالا نوبت منه...نگران میشم که حالم اونقدر بد بشه که نتونم رانندگی کنم، تصمیم می گیرم که برم خونه و چند ساعتی رو که تا تعطیل شدن سامیار وقت دارم استراحت کنم.

....
توی خونه زیر پتو دراز کشیده ام و به ساعت نگاه می کنم، الان زمان خوندن فصل فلان از کتاب فلان بود و به جای اون من در رختخواب مشغول ناله کردن هستم.....

من به طرز دیوانه کننده ای اهل برنامه ریزی هستم،برنامه ریزی تمام ساعتها،از برنامه ریزی آشپزی روزهای هفته گرفته تا برنامه ریزی ایمیل زدنها و ...به خاطر تعدد کارهایی که دارم چاره ای جز برنامه ریزی ندارم، اما فکر می کنم برنامه ریزی هام این روزها به وسواس تبدیل شده. یادم میره که ممکنه مریض بشم و یا به هزار دلیل برنامه تمام و کمال اجرا نشه، این میشه که موقعی که برنامه طبق پیش بینی جلونمیره قاطی می کنم و افسرده میشم،

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

متاعی که فروشی نیست

مهاجرت که می کنی انگار با خودت معامله ای نانوشته کرده ای، وطن ، خانواده، دوست و خیلی چیزها ی دیگری را داده ای تا به جایش آرامش، نظم، احترام و آزادی بخری. چیزهایی که باور داری در سرزمین مادری به هیچ قیمتی موجود نبود. و خوب، بعد از مهاجرت مدام مواظبی که مبادا در این معامله بازنده باشی، متاعی را که خریدی می سنجی، با هزار کارشناس دیگر هم مشورت میکنی که مبادا کلاهی سرت رفته باشه... و به همین دلیل هیچ کاستی را بر نمی تابی.

فراموش میکنی که در این گوشه زمین هم همین آدمیزاد دوپا حکمرانی میکند، خبری از فرشتگان و معمصومین الهی نیست، دراین سرزمین هم آدمها فراموش می کنند، گاهی تو را، گاهی خودشان را...اینجا هم برای غیبت و دروغگویی واژه ساخته اند، اینجا هم گاهی آرامشت مخدوش می شود، گاهی زندگی ات از نظم خارج می شود و ....
اینجاست که سرخورده می شوی و به خودت نهیب می زنی "اینجا هم که مثل ایرانه!!!" این جمله ای است که من خودم بارها هم گفته ام و هم شنیده ام.

اما در این روزهای سیل زدگی فهمیدم که اینجا مثل ایران نیست، اینجا چیزی وجود دارد به اسم "اعتقاد" به شکل امید، متاعی است که در روح جامعه دمیده شده، صد البته که ما مسلمانیم و اعتقادمان را درجه ای نیست، اما اعتقادی که اینجا وجود دارد اعتقاد به کرامت انسانی است، به قلبی است که می تپدد، به زندگی است که در جریان است...اینجا افق روشن است، اینجا فردا پیداست، حتی در آبی که گل آلود شده...حتی در خانه ای که نابود شده.
این سرزمین روزهای سختی رو می گذرونه، اما کسانی هستند که حقیقتا قصد دارند که این سختیها را آسان کنند، نه آن را امتحان الهی می دانند و نه به دنبال مقصر می گردند، اینجا عزم ملی را شعار نمی دهند، تمرین می کنند...

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

...هان چه خبر آوردی...

طبق عادت هر روز رادیو رو روشن می کنم، این هم از جمله فعالیتهایی هست که انجام میدم بلکه این زبان الکن کمی راه بیفته و گوشها به اینه لهجه نه چندان خوشایند استرالیایی عادت کنه...
اخبار با گزارش آتش سوزی خونه ای در نیمه شب گذشته شروع میشه که اتفاقا جایی در حوالی خونه ما بوده..."اجساد قابل تشخیص نیستند، اما ظاهرا یک مادر و سه بچه در آتش سوخته اند..."
هنوز مردم کوئینزلند در جدال با سیل هستند، و اهالی ایالت مجاور در آماده باش برای یک سیل احتمالی در دو روز آینده...
و در ادامه خبر کشته شدن ها در غزه و ترور در ...

تا به دانشگاه برسم دریغ از یک خبر امیدوار کننده، خبری که باعث بشه ناخودآگاه لبخند بزنی، به خودم بد و بیراه میگم به خاطر این تکالیفی که برای خودم طرح می کنم.

نزدیکهای ظهر شده و برای اینکه کمی از خوابالودگی در بیام تصمیم می گیرم کمی اینترنت گردی کنم و اول هم همه میرم سراغ اخبار وطنی:
سقوط هواپیما تهران-ارومیه، مرگ 70 نفر مسافر...........
حکم حبس 11 ساله نسرین ستوده...تصویر بچه هاش....

دلم می خواد سرم رو بکوبم به دیوار، پیش خودم فکر می کنم یعنی هیچ خبر خوب و امیدبخشی توی این دنیا وجود نداره، یعنی نیمکره جنوبی و شمالی با تمام کشورهاشون توی بدبختی و فلاکت دست و پا میزنن چقدر دلم برای خبرهای خوب تنگ شده، ،

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

نقطه سرخط

من همیشه عادت دارم انجام کارهایی که مدتهای زیادی هست به تعویق افتاده را از جای "روندی" شروع کنم، بسته به شرایط مثلا از اول هفته یا از اول یک ماه ... سفر دو ماهه من به ایران باعث شد که یک وقفه طولانی در وبلاگ بیفته و این تقریبا یک ماهی هم که برگشتم نشد که اینجا از سکوت بیرون بیاد. هرچند هنوز هم هر سوژه در روز برام یک ایده وبلاگی میسازه. تصمیم گرفتم که از روز اول سال میلادی شدوع کنم که خوب خیلی توجیه داشت، اما اون روز هم گذشت و فردای اون و امروز هفت روز از روند شدن زمان میگذره و من بالاخره طلسم نوشتن رو شکستم...

برای خودم حس عجیبیه، وقتی که مدتها نمی نویسم احساس بدی دارم، نه اینکه نوشته ها تو گلوم قلمبه شده باشه یا اینکه ایده های ناب نوشتن تباه شده باشه. من ابدا نویسنده خوبی نیستم و این حس نامطلوب از جنس حس آدمهای تویسنده نیست، برای من بیشتر حذف کردن لحظه هایی از زندگی است. و خوب حذف شدن از دنیایی است که ظاهرا مجازیه اما اونقدر با لحظه های زندگی واقعی گره خورده که گاهی حرکت از این یکی به دیگری رو ناخوداگاه انجام میدی.
شاید برای اینه که وقتی همین چند کلمه رو هم نمی نویسی فکر می کنی که در جایی مردی، یا بهتر بگم مرده تلقی میشی..

انگار که روح شدی در دنیای زنده، می بینی اما دیده نمی شی، پس می نویسی تا بگی که من زنده ام و زنده های این دنیا رو هم خیلی دوست دارم.